تا طلوعی دیگر...

باران تویی به خاک من بزن...

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ

سلام:)

کلی حرف توی دلمه و نمیدونم از کجا شروع کنم..پازل 3000 تیکه ای که شروع کردم رو به رشده و منم و هوای پاییزی!!!و کتاب بریدا و کلاسای ترم تابستونه با یه خاله دختر مهربون که از مشهد اومده پیشم:)

دلم برای هستی تنگه و تا بهش پی ام ندم سراغمو نمیگیره..دیگه دستم به سمت گوشی نمیره و اگه آنلاینم فقط دارم مطالب گروهارو میخونم یا نوشته های قبلیو...و اینکه شنا یاد گرفتم:)خیلی خوووب بووووود:)))بلاخره جسارت کردمو برای گواهینامه ثبت نام کردم هنوز کلاساش شروع نشده و دل تو دل من نیست..خداکنه از پسش بر بیام:)بعد از تصادف سنگینی که 6 سال پیش مسیر زندگیمو تغییر داد واقعا به اعتماد به نفس حاصل از رانندگی کردن نیاز دارم..همین.

  • annna s_

نظرات  (۱)

انکار یا گریز از دشواری‌ها، هرگز نمی‌تواند زندگی بامفهوم و خرسند گونه‌ای را برای شما پدید آورد.((آنتونی رابینز))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی