تا طلوعی دیگر...

ای که رفته با خود دلی شکسته..

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

سلام..

از اخرین باری که روی این کیبورد برای وب تایپ کردم خیلی میگذره...

بزرگتر شدم بیشتر درک کردم بیشتر فهمیدم بیشتر تنها شدم و خب حالا اینجام..

همونجایی نشستم که دوسال پیش نشسته بودم با همون اندوه..با همون غم عمیق اما یکم متفاوت..ولی شباهتش انقدر سنگینه که تفاوتای جزیی رو میپوشونه...

امروز هم رفتم همون دریا..ههمون دریایی که دفعه قبل خودمو توش جا گذاشتم..

تاریخ بر گردی زمین میچرخه و اتفاقا بیشتر از یک بار می افتن..شاید ادما  هرچقدر تغییر کنن بازم در اصل قضیه چیزی عوض نشه..من توی ذاتم هنوز همونی ام که سراغمو نگرفتی و رفتی...و حالا این کابوس تنهایی..این حس بغرنجی که نفسمو بند میاره از ترس دوباره تنها شدنا..از رفتن ادمایی که متعلق به دوره ی بعد از تو هستن..از همه ی ادمایی که میان ولی بوی رفتن میدن..از همشون بیزارم..کاش یجایی خودمو بین همین موجا پیدا میکردم کاش تاریخ بر گردی زمین نمیچرخید و اتفاقای بد یک بار می افتادند..کاش تو بمونی و نری..فقط بمونی..نه زیاد نه کم..فقط بخای بمونی

نمیخاین بیخیال شین؟

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۹ ب.ظ

وقتی صدو چهل صفحه فیزیولوژی تصمیم میگرن متحد شن و انبار شن برن روی مخ من..چرا فکر نمیکنن من حال دلم بده..باید کم کم خودشون خونده بشن:| من تا کی باید جورشونو بکشم!؟:|

خدایا میشه ظرفای کثیف دنیا تموم نشن؟ماست موسیر هم تموم نشه؟!-_-

حداقل کاریه که میتونی برام بکنی:(

...

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۶ ب.ظ

تمام دوستت دارم ها را برایت به باد سپرده بودم..

بین من و تو فاصله هاست

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۳ ب.ظ

یادم نیست آخرین بار کی دفترت رو باز کردم تا برات بنویسم از نای دل..از هجوم فکرای بغرنج..از حرفای نگفته..چه فایده کسی نمی فهمه..من اینجا دلم تنگ و هوا سرد و از وقتی رفتی همه ی برگ ها ریختن..من اینجا دلم تنگه و...پس کی برمی گردی؟

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم..دوست داشتن خیلی درد داره..چی شد که اینجوری شد..اندوه بزرگی ست چه باشی چه نباشی

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی

خسته م ..

هندزفریم از حسرت صدای تو سوخت..کی برمیگردی؟

دیگر خاطره ها کفاف تنهایی هایم را نمی دهند...بیا...

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۱ ب.ظ


نازنینم !

عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن.. اجبار است.

اعترافش هم وحشتناک است

ولی‌ همین تاریکی‌

همین سکوت محض

این درد

تو را به من نزدیکتر می‌‌کند!

آدم ها

با حضور‌های کم رنگشان

با بودن‌هایی‌ که به بدترین وجه ممکن

با منطقی‌ که من نمی‌فهمم

با احساسی‌ که آنها نمی‌‌فهمند

واقعه‌ی نبودن تو را یادآوری می‌‌کنند!

بعد از تو

هیچ چیزِ آدم‌ها

جز لحظه ی وداع‌شان

برای من شور آفرین نیست.

نیکی فیروزکوهی

به ارزوی توام...

اون بالا بالاها رفت...

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۶ ب.ظ

گنجشک ناز و زیبا؛ که می پری اون بالا؛ بال و پرت به رنگ خاک

دلت مهربون و پاک؛ به من بگو وقتی که پر کشیدی؛ بابام رو تو ندیدی؟


لازمه بگم بغض نفسمو بندآورده یا از نوشته هام واضحه؟!

خدایا بذار مامانم همین پایین پایینا پیش خودم بمونه خب؟!

حتی تحمل تصورشم ندارم میفهمی؟!

میفهمی مگه نه؟!

من دیگه تاب ندارم

من میبرم

می میرم

...

دیدمش از اینجا رفت؛ اون بالا بالاها رفت؛

پیش سـتاره ها رفت؛ یـواش و بی صدا رفت

که نفهمم دنیا کدام طرف می چرخد...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۹ ب.ظ

که تابستون رو به اتمام و امتحانای ترم تابستون نزدیک و یه عدد انای خسته ی از درس عمومی گریزون و فیلم دوست و گوشی باز:|

اینکه سه تا در س انقلاب و اندیشه و تاریخ تمدن رو بخای توی ی روز امتحان بدی و امتحانت وسط کلاسای فرمانت برای گواهینامه باشه خیلی ظلمه:((((

یکی بمن بگه علوم پایه رو 4 ترمه بدم یا تمرکز کنم روی معدل؟:|

چراغ ساده ی دوستت دارم...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی دوستت دارم
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم

مصطفی مستور

تمام دوستت دارم ها را برایت به باد سپرده ام...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

شعر روز تولدت بود که نصفه موند خاستم بیام دوباره بگم سال رو باید با 6 مرداد تحویل کرد 6مرداد رو باید زندگی کرد اما چه فایده کسی نمیفهمه..

گفتن خیلی چیزا فایده ای نداره...نه بیشتر از این...بعضی حرف ها رو باید خورد باید چشماتو ببندی بینی ت رو بگیری قورت بدی سخت بدطعم..کاریه که شده به هر حال..انگار هر چقدر بخوام بهت نزدیک باشم دورتر میشم..

"و هر زنی که راز فصل ها را می داند.."

میدونی تو هیچی جا نمیشه نمیگنجه این همه دلتنگی و نمیدونم نمیدونی چجوری توی دل من جا گرفته

"و حرف لحظه ها را میفهمد"

انتظار که چیز بدی نیست هان؟ یه روزنه ی امید تو نا امیدی مطلق...من انتظار رو از خبر بد بیشتر دوست دارم..صبر میکنم به اندازه ی یک عمر..به اندازه ی همه ی وقتی که خدا بهم میده..

"و می گذارد زمان بگذرد

تا به جفت گیری گلها

و به دنیای خیس چشمها بگوید

سلام سلام

زنی ست خوشبخت"

و من که انتظار رو با هر نفسم فرو میدم...بهم بگو بیهوده نیست و غروب این بهار دلمو نمیلرزونه...

مرا دچار حادثه ای کن که با عشق نسبت دارد...

دوستت دارم

نیکی فیروزکوهی_عباس معروفی

نه بخاطر جور دیگر زیستن...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ب.ظ

به آغوش خسته ام مجالی ده

بگذار

گریستن

بر زخم های دیرین

قلب های خفته را به عشق مبتلا نکند

بگذار بازگشت نیلگون چشمانت

بیهوده زیبا نباشد


نیکی فیروزکوهی